برگشتم، با همه آنچه داشتم برگشتم.خسته از همه بیتفاوتیها خسته از همه لجبازیهای کودکانه خسته از با خود بودن؛ خسته از با تو نبودن. دلتنگیهایم شکل تو شده است خوابهایم بوی تو را میدهد دستم شبیه دستهایت شده راستی دستهایمان چه شکلی بود؟ بال بال میزدم که برگردم، پرپر میشدم که ببینی ام همه زندگی خلاصه شده بود در رسیدن و حالا که برگشتهام آیا مرا میبینی ؟ آیا مرا نقاشی میکنی؟ آیا برایم باز هم میخوانی؟ برگشتهام با همة آنچه داشتهام نگو نمیشناسیام، من شبیه دیروز توأم و تو حالا شبیه دیروز من بیا تو دیروزی باش و بگذار من امروزب باشم
خداحافظ پرده نشین محفوظ گریه ها خداحافظ عزیز ِ بوسه های ِ معصوم هفت سالگی خدا حافظ گلم ، خوبم ... خلاصه ی هر چه همین هوای همیشه ی عصمت ! خداحافظ حالا دیدار ما به نمیدانم آن کجای فراموشی دیدار ما اصلا به همان حوالی هر چه بادا باد دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند پس با هر کسی از کسان من ازین ترانه ی محرمانه سخن مگوی نمیخواهم آزردگان ساده ی بی شام و بی چراغ از اندوه اوقات ما با خبرشوند! قرار ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود قرار ما به سینه سپردن دریا و ترانه ی تشنگی نبود پس بی جهت بهانه میاور که راه دور و خانه ی ما یکی مانده به آخر دنیاست! نه .... دیگر فراقی نیست حالا بگذار باد بیاید بگذار از قرائت محرمانه ی نامه ها و رویاهایمان شاعر شویم دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند دیدار ما به همان ساعت معلوم دلنشین تا دیگر آدمی از یک وداع ساده نگرید تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست ! حالا میدانم سلام مرا به اهل ِ همیشه ی ِعصمت خواهی رساند یادت نرود به جای من از صمیم همین زندگی سرا روی چشم به راه ماندگان را ببوس دیگر سفارشی نیست تنها، جان تو و جان پرندگان پر بسته ای که دی ماه به ایوان خانه می آیند خداحافظ....!